نازدار ما،محمدرهامنازدار ما،محمدرهام، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره

❤❤محمدرهام هستی مامان وبابا❤❤

تراژدی اتاقم

تاريخ : چهارشنبه 26 مهر 1391 | 22:50 | نویسنده : مامان سمانه سلام دوستای مهربونم   از اونجایی که چیدن اتاق من داستان دراماتیکی شده، تصمیم گرفتم یه پست بهش اختصاص بدم.از اونجایی که روز میلاد من وقولنامه خونمون با هم مصادف شدن واسباب کشی از خونه قدیمی به جدید در 21روزگی من انجام شد مجال از مامان وبابام گرفته شد تا توی اتاق من کمد دیواری درست کنن ودکور اتاقم رو بچینن. حالا گذشته از این که زورشون به من ریزه میزه رسیده ومیخوان اتاقم رو اِشغال کنن تا الان که 20ماهم شده هنوز اتاقم رو کامل نچیدن وبه مرور، با رشدم هر وسیله ای از سیسمونیم که لازمم میشه رو از کارتن در میارن.که البته ناراحتیهای مامان رو توی تمام این مدت...
4 دی 1391

جشنواره غنچه های شهر

تاريخ : شنبه 22 مهر 1391 | 0:47 | نویسنده : مامان سمانه   1391/07/19چهارشنبه سومین جشنواره غنچه های شهر توی برج میلاد برپا شد ومن ومامانی چهارشنبه برای بازدید رفتیم وجای شما خالی خیلیییییییییییییییییییییییی بهمون خوش گذشت .خاله هانیه وعسل جونم(دوست بهمنی من) اونجا بودن وما با دیدنشون خیلی خوشحال شدیم. اول از همه رفتم ماسه بازی ویاد خاطرات شمال افتادم . من حسابی کیف کردم ومامانم هم راجع به بازی وخلاقیت با خانومی که مسئول غرفه بود صحبت کردن واون خانوم خیلی قشنگ برای مامانم توضیح میداد ووقتی دید مامان هم در این زمینه ها مطالعات واطلاعات داره خیلی خوشحال شد ومامانی رو تحسین کرد. مامان میخواست...
4 دی 1391

کودکم روزت مبارک

تاريخ : يکشنبه 16 مهر 1391 | 17:49 | نویسنده : مامان سمانه وای مردم!!!روز ناز کودک است                   روز سرمستی وساز کودک است کودک است آینه دل راصفا                      کودک است محصولی از عشق ووفا   کودک مه روی من،کودک خوشبوی من،کودک نازکدلم،کودک همچون گلم،کودک امروز من،شادی هرروز من،همدم فردای من،نوگل زیبای من،پسمل بیتای من،عشق بی همتای من،ای همه رویای من   روزت مبارک پسر نازم یه هدیه ناقاب...
4 دی 1391

بیستِ بیستِ 20

تاريخ : يکشنبه 16 مهر 1391 | 13:53 | نویسنده : مامان سمانه             شکر شکردون،غنچه خندون،نوید بارون،ای ماه تابون سلام میدونی ماه تابونم، پانزدهم هر ماه از عمرم منو یاد چی میندازه؟؟؟؟؟؟؟ یاد اون روزی که پاهای خوشگل وکوچولوت رو روی چشمام گذاشتی واومدی توی بغلم.آآآآآآآآآخ که هر چقدر از حس وحال خوبی که اون روز داشتم بگم کم گفتم. امروزم یکی از اون روزاس ،با این تفاوت که این پانزدهم نوید 20ماهگی تو رو میده که خودت همه جوره بیستی.  عشق مادر،امیدمادر،نفس مادر،عمرمادر20ماهگیت مبارک.   بلـــــــــــــــــــــــــــــه الا...
3 دی 1391

شیرین تر از عسل 4

تاريخ : سه شنبه 11 مهر 1391 | 16:38 | نویسنده : مامان سمانه بازم مامانی از توی عکسهام یه گلچین تهیه کرده ومیخواد یه پست شیرینتر از عسلی دیگه برام بنویسه.   صحبت درگوشی: اگه بین عکسها دقت کنید یه عالمه عکس که به خوراکیهای خوشمزه مربوط میشه میبینید که به نظر من چون مامانی خیلی از دست من در رابطه با تغذیه ام حرص میخوره روی این سوژه حساس شده واز هله وهوله خوری من واسه خودش آلبوم درست کرده ومطمئنم از اینکه توی آلبومش جای عکسهای غذاخوردنم خالیه خیلییییییییییی ناراحته. به قول دکتر ابطحی :مادرِدیگه!!!!!!!همیشه نگرانه         1391/02/13   ورزشکاران،دلاوران،نام آو...
3 دی 1391

گلی درگلستان

تاريخ : يکشنبه 9 مهر 1391 | 2:50 | نویسنده : مامان سمانه یکشنبه1391/07/02 شب گذشته خونه پدرجونم خوابیدیم وصبح بعد از بیدارشدنمون دایی تصمیم گرفت برامون یه برنامه گردش ترتیب بده وپیشنهاد بسیار خوبش با استقبال مامان مواجه شد وحاضر شدیم وسرراه رفتیم دنبال یایا(اسم جدیدخاله سارا )وچهارتایی روانه بازارگل شدیم.   ای بابا مامان از تو ماشین عکس گرفتن روشروع کردی.عجب پشتکار قوی ای داره این مامان من در پروژه عکاسی از من خب رسیدیم!!!!!! فکرکنم بهتره ازهمینجا شروع کنم فکرکنم منم مثل مامانم کاکتوس دوست دارم،اینو از حالت چشمام میشه حدس زد مامانم از اینا هم دوست داره...
3 دی 1391

جریانات من درعروسی

تاريخ : پنجشنبه 6 مهر 1391 | 19:08 | نویسنده : مامان سمانه 1391/06/30پنجشنبه در روزهای پایانی شهریور ماه به عروسی پسرخاله بابایی (آقایوسف)دعوت شدیم ومن توی اون عروسی برای اولین بار گریه وشیون سر ندادم ونشون دادم که دیگه واسه خودم آقایی شدم.   اولش کمی توی بغل مامان نشستم وبعد که با محیط آشنا شدم رفتم سراغ بدو بدو وبازی با بچه ها وکلی خندیدم وبهم خوش گذشت. با هدیه وامیر مهدی دنبال بازی میکردیم  .حتی اگه بچه ها خسته میشدن ودقایقی میایستادن من سرشون جیغ میزدم وبه ماراتن دعوتشون میکردم. البته ناگفته نماند که مامانمم نقش مهمی داشت وهمش درحال دویدن دنبال من بود. اینجا دارم دامن هدیه رو میکشم تا...
3 دی 1391

ماجراهای من واتوبوس

تاريخ : پنجشنبه 6 مهر 1391 | 1:05 | نویسنده : مامان سمانه       1391/06/29 من وبابایی رفته بودیم گردش تا از غروب آخرین روزهای تابستانیمون لذت ببریم که این شد حاصلش: یک اتوبوس خوشگل وزیبا   من عاشق ماشینم وبه همه ماشینهای سواری با تشدید وغلیظ میگم: ماششششششششش وبه همه ماشینهای بزرگ اعم از اتوبوس ومینی بوس وکامیون وتریلی وجرثقیل میگم: اُتــــــــــــــــــــــــــــــوس امروزم بابایی که از سرکار اومد وبا هجوم نوای بییــــــــــــــــم،بییــــــــــــــــــــــم ِمن مواجه شد و در برابر زور وجبر ِمن تسلیم شد وراهی خیابون شدیم ووقتی برگشتیم خونه پدر...
3 دی 1391

درس عشق مرزیدن به همنوع

تاريخ : چهارشنبه 29 شهريور 1391 | 12:18 | نویسنده : مامان سمانه پسرگلم سلام امیدوارم همیشه خوب وتندرست باشی ماه من. الان که داری این مطلب میخونی نمیدونم چندسالته ولی مطمئنم حال امروز منو میفهمی اینو از هوش وعاطفه سرشاری که توی این سنِ کم ازت میبینم  میتونم تشخیص بدم. ماه من توی روزگاری که از همه میشنوم مهربونی ومحبت مرده،آدمهایی کنارم هستن که توی عشق ورزیدن بی بدیلن،آدمهایی که فقط ازم توقع ندارن،آدمهایی که منتظر نیستن تا از من بهشون عشقی برسه وبعد چند صدم اونو اونم از روی وظیفه واجبار بهم پس بدن. آگاه باش نفسم که همیشه وهمه جا توی تمام فراز ونشیبهای زندگی هم هستن کسایی که داشتنشون برای خیلیییییییییییی ها رو...
3 دی 1391

دومین قرار دوستانه من با فرشته های همسالم

تاريخ : 26 شهريور 1391 | 11:35 | نویسنده : مامان سمانه سلام من روزسه شنبه 1391/06/21همراه مامانم به یک قرار دوستانه دیگه رفتیم وجاتون خالی خیلییییییییییی هم بهمون خوش گذشت. البته من این سری کمی اذیت کردم وعلتشم این بود که من طبق روال همه پارک رفتنهام میخواستم برم پیاده روی ودو انجام بدم که مامانی مانعم شد ومنم کلافه شدم وهمه اسباب بازیهای دوستامو گرفتم واگه میخواستنشون جیغ میزدم ومیگفتم :نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه که این عمل من خیلی با عث تعجب مامانی شده بود غافل از اینکه عمل من عکس العمل قرنطینه ای بود که خودش برام درنظر گرفته بود والان هردو مون از رفتار اون روزمون پشیمونیم.   من...
3 دی 1391